در انتظار ِ قاصدک
یک حسی می گوید انگار دیوانه شده ام ،
از همین امروز ، از همین امروز که نیستی !
ولی مردم ، همه می گویند بوده ام ...
ازشان که می پرسم :
خبر از آن که دیروز در این خیابان لحظه ای شانه به شانه اش شدم ، ندارید ؟
سرشان را تکان می دهند ،
یک جوری نگاه می کنن انگار به زبان دیگری حرف می زنم ،
انگار که تو وجود نداری ...
یعنی آنها این جوری وانمود می کنند ،
بعد هم راهشان را می کشند و می روند ،
پی همان هر روزهای ِ تکراری ِ خودشان ؛ پی همان دورهای ِ باطل ...
ولی من می دانم که همه شان چقدر حسودی شان می شود ،
حسودی شان می شود که تو نگاهت را از من بر نمی داری ...
این آدم ها دچار ِ تمام ِ روزهایی اند که بی خودی شروع می شوند و می آینددارم دیوانه می شوم ،
این مردم که جواب مرا نمی دهند ، لااقل تو قاصدکی بفرست ...!
نظرات شما عزیزان: